3.3.2 مسئولیت نهایی

بحث مهم شکاکانۀ دیگر مربوط به مشاهداتی دربارۀ شانس اخلاقی سازنده در بخش پیشین، استدلال اصلی گالن استراوسون است که نتیجه می‌گیرد «ما نمی‌توانیم به طور واقعی یا در نهایت از نظر اخلاقی مسئول اعمال خود باشیم» (1994: 5). (از آن‌جا که این استدلال، مسئولیت اخلاقی «نهایی» را هدف قرار می‌دهد، لزوماً اشکال دیگر همانند مسئولیت آینده‌نگر (بند 2.1) و در برخی برداشت‌ها، مسئولیت مبتنی بر انتساب‌گرایی (بند 3.1.1) را حذف نمی‌کند.) بحث با این نکته شروع می‌شود که یک عامل به خاطر برخی حقایق دربارۀ نحوه انتخابش، انتخاب‌هایی را انجام می‌دهد: مثل حقایقی دربارۀ آن‌چه که برای وی قابل انتخاب است. اما اگر این امر درست است، پس به منظور مسئولیت انتخاب‌های بعدی او، شاید یک عامل نیز باید مسئول حقایقی دربارۀ آن‌چه برای او انتخاب می‌شود، باشد. اما چگونه می‌توان مسئول حقایق پیشین دربارۀ خودش باشد؟ آیا این امر مستلزم انتخاب قبلی از طرف عامل نیست، انتخابی که منجر به تمایلات فعلی وی برای بررسی اهداف و ابزارهای خاص به عنوان قابل انتخاب شود؟ اما این انتخاب پیشین به خودی خود امری خواهد بود که عامل تنها در صورتی مسئولیت دارد که عامل نیز مسئول این واقعیت باشد که انتخاب پیشین وی قابل انتخاب بوده است. اکنون باید توضیح دهیم که چگونه عامل می‌تواند مسئول این واقعیت پیشین دربارۀ خودش باشد که این امر مستلزم انتخاب گزینۀ دیگری توسط عامل است و همچنین مسئولیت این انتخاب نیز باید تضمین شود که این امر مستلزم توضیح چرایی انتخاب او است و غیره. یک عقب‌گرد در اینجا به وجود می‌آید و استراوسون ادعا می‌کند که نمی‌توان جلوی آن را گرفت، مگر با انجام یک اقدام اولیه خودآفرینی از طرف عامل مسئول (1994: 5 ، 15). فقط عوامل خودآفرین می‌توانند كاملاً در قبال تمایلات خود برای اعمال اختیارات انتخابی خود مانند آنها كاملاً مسئول باشند، اما خودآفرینی غیرممكن است، بنابراین هیچ كسی به طور واقعی یا در نهایت از نظر اخلاقی مسئول رفتار خود نیست.

برخی پاسخ‌ها به این استدلال (و استدلال شانس اخلاقی سازنده) قابل بیان است. می‌توان به سادگی انکار کرد که چگونه شخصی برای مسئولیت فعلی خود به روشی که درآمده است، شکل گرفته است: شاید همۀ آنچه برای دانستن مسئولیت فعلی شخص باید بدانیم، حقایقی دربارۀ شاکلۀ فعلی وی و در مورد نحوۀ ارتباط این شاکله با رفتار کنونی شخص است. (برای دیدگاه‌هایی از این قبیل، به بحث انتساب گرایی (بند 3.1.2) و بحث از مسئولیت‌های غیرتاریخی به بخش بعدی مراجعه کنید). متناوباً ممکن است تصور شود در حالی که پیشینۀ شخصی برای مسئولیت اخلاقی اهمیت دارد، استدلال استراوسون این موضوع را بیشتر مورد توجه قرار می‌دهد و مستلزم کنترل تاریخی بر شاکله فرد است (به فیشر، 2006 مراجعه کنید؛ برای پاسخ به لوی، 2011: 5 مراجعه کنید). شاید آن‌چه موردنیاز است خودآفرینی واقعی نیست، بلکه صرفاً توانایی ایجاد تغییرات در خود است تا مسئولیت خود را که ناشی از این تغییرات است، به دست آورد (کلارک، 2005). تصویری در این راستا را می‌توان در پیشنهاد ارسطو یافت که اگر وضعیت بی‌احتیاطی کنونی فرد نتیجۀ تصمیمات قبلی باشد، شخص می‌تواند برای بی‌احتیاطی مسئول باشد (ارسطو، اخلاق نیکوماخس؛ همچنین به میشل، مودی و آدامز، 1990 مراجعه کنید).

رابرت کین تقریباً در همین زمینۀ ارسطویی، گزارشی ناسازگارانه درباره این‌که چگونه می‌توانیم مسئولیت نهایی اقدامات خود را تأمین کنیم (1996 و 2007)، ارائه می‌دهد. از نظر کین، برای اینکه یک عامل در نهایت مسئول یک انتخاب باشد، عامل باید حداقل به دلیل داشتن شخصیت و انگیزه‌هایی که در حال حاضر دارد، به دلیل انتخاب‌ها یا اقداماتی که داوطلبانه در گذشته انجام داده، مسئول باشد. (2007: 14؛ تأکید در متن اصلی)

به نظر می‌رسد این موضع برای نگرانی‌های مربوط به عقب‌گرد ارائه شده در استدلال فوق‌الذکر گالن استراوسون طرح شده باشد. اما کین فکر می‌کند که در مواردی که گزینه‌های شخصیت‌سازی شخص تعیین نشده باشد، از بازگشت جلوگیری می‌شود. از آن‌جا که این انتخاب‌های نامشخص دلیل کافی نخواهد داشت، هیچ علت پیشین مرتبطی وجود ندارد که عامل باید مسئول آن باشد، بنابراین مشکلی برای بازگشت وجود ندارد (کین 2007: 15–16؛ برای انتقاد از کین در این زمینه به پربوم 2001: 47–50 مراجعه کنید.)

مورد توجۀ ویژۀ كین، انتخاب‌های بالقوه شخصیت‌پردازی است كه «وقتی بین دیدگاه‌های رقیب درباره آن‌چه كه باید انجام دهیم یا تبدیل شویم، درگیر می‌شویم» اتفاق می‌افتد (2007: 26). در چنین مواردی، اگر شخصی دلایلی را به نفع هر دو انتخابی كه می‌تواند انجام دهد، ببیند و انتخابی كه انجام می‌دهد غیرقطعی باشد، در این صورت هر كدام از انتخاب‌ها را به دلایل خود انجام داده باشد. به گفته کین، وقتی یک عامل این گونه انتخاب را انجام می‌دهد، او شخصیت خود را شکل می‌دهد و از آنجا که انتخاب او توسط عوامل علی پیشین تعیین نمی‌شود، او مسئول آن و شخصیتی است که آن را شکل می‌دهد و گزینه‌های تعیین شده شخصیتی است که در آینده می‌سازد.

رویکرد کین، نمونۀ مهمی از نظریه‌های ناسازگارگرایانه است که تلاش می‌کنند توضیح دهند که چگونه اختیار، با این‌که مستلزم عدم تعین است، به وضوح می‌تواند در دنیای طبیعی همان‌طور که آن را می‌شناسیم در دسترس باشد (همچنین به بالاگر، 2010؛ اکستروم، 2000 و فرانکلین، 2018 مراجعه کنید). (این امر برخلاف بررسی‌های اختیار علی عامل، چیشولم، 1964، اوکانر، 2000 است که نوعی قدرت علی را مورد استناد قرار می‌دهند که به راحتی طبیعی نمی‌شود). با این وجود، بسیاری اظهار داشته‌اند که هر روایتی مانند کین که پیوند غیرقطعی را در زنجیرۀ علی منتهی به عمل وارد می‌کند، در واقع کنترل یک عامل را بر یک عمل کاهش می‌دهد یا حداقل مشخص نمی‌کند که چرا چنین چیزی می‌تواند کنترل عامل بر اعمال را در مقایسه با یک روایت جبرگرایانه از عمل نشان دهد (هوبارت، 1934؛ لوی، 2011: 41–83؛ پربوم، 2014: 31–49؛ ون‌اینواگن، 1983: 126–52؛ واتسون 1999).

3.3.3 پیشینۀ شخصی و دستکاری

بررسی‌هایی مانند نیل لوی (2011) و گالن استراوسون (1994) که در دو زیربخش پیشین شرح داده شد، تصور می‌کنند که حقایق مربوط به نحوۀ شکل‌گیری شخص به همان شکل برای تعیین مسئولیت فعلی وی مرتبط است. اما دیدگاه‌های غیرپیشینه‌ای مانند انتساب‌گرایی (بند 3.1.2) و دیدگاه‌هایی که سوزان ولف، آنها را نظریه‌های «خودواقعی» می‌نامد (بند 3.1.1)، این بحث را رد می‌کنند. از بررسی‌های خودواقعی گاهی اوقات به عنوان نظریه‌های «ساختاری» یا «سلسله‌مراتبی» یاد می‌شود و جان ام. فیشر و مارک راویزا (1998: 184-178) آنها را نظریه‌های «شبکه‌ای» نامیده‌اند. با هر نامی، ایده اصلی این است که یک عامل از نظر اخلاقی تا آن‌جا مسئولیت دارد که اراده او از ساختار درستی برخوردار باشد: به ویژه، باید شبکه‌ یا تناسبی وجود داشته باشد، بین تمایلاتی که عامل و ارزش‌های او را تحت تأثیر قرار می‌دهد، یا بین تمایلاتی که او و تمایلات مرتبه بالاتر او را تحت تأثیر قرار می‌دهند‌، مورد آخر ترجیحات بازتاب‌دهندۀ عاملی است که تمایلات باید او را تحریک کنند. (برای رویکردهایی در این راستا به داورکین، 1970؛ فرانکفورت، 1971، 1987؛ نیلی، 1974 و واتسون، 1975 مراجعه کنید.)

مقایسۀ هری فرانکفورت بین یک معتاد متجاهر و یک معتاد ناخواسته خصوصیات مهم برداشت وی از رویکرد ساختاری به مسئولیت را نشان می‌دهد. هر دو معتاد مدنظر فرانکفورت تمایل به مصرف ماده مخدر خود دارند و ماهیت اعتیاد آنها به گونه‌ای است که در نهایت هر دو معتاد برای تحقق میل اعتیادی اولیۀ خود اقدام می‌کنند. اما فرض کنید که هر دو معتاد قادر به چشم‌اندازهای بالاتر نسبت به تمایلات درجۀ اول خود باشند و تصور کنید که این چشم‌اندازها مختلف باشند. معتاد متجاهر، تمایل به اعتیاد خود را تأیید و تعیین می‌کند. از طرف دیگر، معتاد ناخواسته تمایل اعتیادآور خود، وقتی که نتیجه آن موثر واقع شود، تا حدی رد می‌کند، فرانکفورت می‌گوید که این معتاد «توسط تمایلات خود به طور ناخواسته‌ای نقض می‌شود» (1971: 12). معتاد متجاهر نوعی آزادی دارد که معتاد ناخواسته فاقد آن است: هر دو ممکن است ملزم به مصرف ماده‌ای باشند که به آن اعتیاد پیدا کرده‌اند، اما تا جایی که معتاد متجاهر با توجه به انگیزه‌ای که دارد، به گونه‌ای آزادانه عمل می‌کند، معتاد ناخواسته این کار را نمی‌کند (فرانکفورت 1971: 19). ممکن است نتیجه‌گیری مربوط به مسئولیت انجام شود: شاید تمایل معتاد ناخواسته به گونه‌ای برای او بیگانه باشد و مسئولیت وی در قبال آن زیرسوال رود (برای دفاع اخیر از این نتیجه به اسریپادا، 2017 مراجعه کنید).

یک اشکال به دیدگاه فرانکفورت این‌گونه است. به نظر می‌رسد که بررسی وی فرض می‌کند که تمایلات بالاتر معتادان این قدرت را دارد که به جای آنها صحبت کند، آنها «خودواقعی» عامل را برای استفاده از زبان نشان می‌دهند (یا تشکیل می‌دهند) (ولف،1990). اما اگر به دلیل نگرانی مبنی بر این‌که تمایلات درجه اول عامل از خودواقعی او نشأت نمی‌گیرد، تمایلات بالاتر بررسی می‌شوند، چرا که در مورد تمایلات بالاتر نیز همین نگرانی تکرار نمی‌شود؟ به عبارت دیگر، هنگام پیروی از طریق دستورات تمایلات، چرا در یک نقطه خاص متوقف می‌شویم، چرا فکر نمی‌کنیم که جذابیت امور بالاتر همواره ضروری است تا مشخص کند یک عامل در کجا قرار دارد؟ (برای نقد در این راستا به واتسون (1975) مراجعه کنید که تا حدی واتسون در بیان یک رویکرد ساختاری به این امر توجه می‌کند که آیا تمایلات یک عامل با ارزش‌های او بیش از تمایلات بالاتر وی مطابقت دارد یا خیر).

و حتی اگر کسی دربارۀ عناصر ساختاری موردنیاز مسئولیت با فرانکفورت (یا واتسون) موافق باشد، ممکن است تعجب کند که چگونه ارادۀ عامل ساختار خاص خود را دارد. بنابراین، یک نوع اشکال مهم به عقیدۀ فرانکفورت خاطرنشان می‌کند که ساختار مربوطه ممکن است توسط مولفه‌هایی ایجاد شده باشد که به طور مستقیم مسئولیت را تضعیف می‌کنند، در این صورت وجود ساختار مربوطه به خودی خود برای مسئولیت کافی نیست (فیشر و راویزا، 1998: 196 -201؛ لاک، 1975؛ اسلات، 1980). فیشر و راویزا استدلال می‌کنند که شبکه [بین خواسته‌های مراتب بالاتر و پایین‌تر] با شستشوی مغزی یا تبلیغات ناخوشایند ایجاد شده است... ما عامل را از نظر اخلاقی مسئول رفتار خود نمی‌دانیم، زیرا سازوکار روانی تولیدکننده رفتار وجود ندارد و «به معنای مهم شهودی، خود عامل اهمیت دارد (1998: 197؛ تأکید در متن اصلی). در پاسخ به این نوع نگرانی، فیشر و راویزا استدلال می‌كنند كه مسئولیت دارای یك مولفه مهم تاریخی است كه آنها سعی می‌كنند با در نظر گرفتن این‌كه چگونه عوامل می‌توانند «مسئولیت» را با سازوكارهای روانشناختی تولید رفتار آنها «به عهده بگیرند» به دست آورند (1998: 207–239). (برای نقد بررسی فیشر و راویزا دربارۀ مسئولیت‌پذیری به لوی، 2011: 103-106 و پربوم، 2001: 120-22 مراجعه کنید؛ برای بررسی‌های کاملاً مختلف دربارۀ اتخاذ مسئولیت به انوخ، 2012؛ ماسون، 2019: 179-207 و ولف، 2001 مراجعه کنید. برای تحقیق در مورد اهمیت کلی پیشینه‌های شخصی جهت مسئولیت به کریستمن، 1991؛ وارگاس، 2006 و دی.زیمرمن، 2003 مراجعه کنید.)

بخشی از انگیزه‌های فیشر و راویزا برای توسعه بررسی «مسئولیت‌پذیری» آنها این بود که اطمینان حاصل کنند عواملی که از طرق خاصی دستکاری شده‌اند، از نظر آنها مسئولیتی ندارند. چندین مثال و استدلال که حاکی از نوعی دستکاری است، مورد توجۀ فیشر و راویزا بوده است و در ادبیات اخیر مربوط به مسئولیت نقش مهمی داشته‌اند. یکی از این موارد، مثال بث یا آن آلفرد مله (1995، 2006b) است که بر دشواری‌های پیش‌روی مسئولیت‌هایی که از شرایط تاریخی فرار می‌کنند، تأکید می‌کند. در این مثال، آن ترجیحات و ارزش‌های خود را به روال عادی به‌دست آورده است، اما بث از سوی تیمی از دانشمندان علوم اعصاب دستکاری می‌شود، به طوری که اکنون او ترجیحات و ارزش‌هایی دارد که با آن یکی است. پس از دستکاری، بث قادر است در ارزش‌های جدید خود تأمل کند و وقتی این کار را انجام می‌دهد، آنها را با اشتیاق تأیید می‌کند. اما از آن‌جا که معمولاً چنین تأییدی را می‌توانیم نشانه‌ای از نوع خودگردانی مرتبط با مسئولیت‌پذیری بدانیم، مله پیشنهاد می‌کند که بث، برخلاف آن، از هنگام ارزش‌های جدیدی که بر او تحمیل شدند، فقط «خودگردانی مصنوعی» را به نمایش می‌گذارد (1995: 155). اگر انواع خاصی از پیشینه‌های شخصی به طور مشابه توانایی یک عامل را تحت کنترل واقعی یا مدیریتی رفتار وی قرار دهند، در این صورت عوامل دارای این پیشینه، مسئولیت اخلاقی نخواهند داشت. (برای پاسخ به مله و بینش کلی در مورد موارد دستکاری، به آرپلی، 2003؛ کینگ، 2013؛ مک‌کنا، 2004 و تاد، 2011 مراجعه کنید؛ برای بحث دربارۀ مسائل مربوط به هویت شخصی که در موارد دستکاری به وجود می‌آیند، به خوری، 2013؛ ماتسون، 2014؛ شوماخر، 2012 مراجعه کنید).

اکنون می‌توان موضع تندی در مورد بث گرفت (مک‌کنا، 2004). چنین موضع‌گیری‌ای ممکن است شامل این نکته باشد که اگرچه بث ارزش‌های جدید خود را به طرز عجیبی به دست آورد (و به روشی که شامل نادرستی اخلاقی در حق او بود)، همه ارزش‌های خود را از راه‌هایی به دست می‌آورد که کاملاً تحت کنترل او نیست. در حقیقت، به دنبال استدلال گالن استراوسون (1994) که در بند 3.3.2 شرح داده شد، ممکن است ذکر شود که هیچ کس کنترل نهایی بر ارزش‌های خود ندارد و حتی اگر عوامل عادی توانایی مقابله و تغییر ارزش‌های خود را داشته باشند، عواملی که بر نحوۀ استفاده از این ظرفیت نظارت می‌کنند، در نهایت نتیجۀ فاکتورهایی است که از عهدۀ کنترل عوامل خارج است. بنابراین شاید آنقدر که ممکن است به نظر برسد روشن نیست که بث از نظر قدرت خودگردانی و مسئولیت اخلاقی رفتار خود از عوامل عادی متمایز است. اما این استدلال می‌تواند هر دو روش را کاهش دهد: به جای این‌که نشان دهد بث در گروه عوامل عادی و مسئول جذب می‌شود، ممکن است نشان دهد که عوامل عادی در طبقه عوامل غیرمسئولی مانند بث جذب می‌شوند. استدلال چهار موردی درک پربام، توضیحی در این راستا دارد (1995، 2001، 2007، 2014).

استدلال پربوم، ارائه‌کنندۀ پروفسور پلام در چهار سناریوی مختلف است. در هر سناریو، پلام خانم وایت را می‌کشد، در عین توجیه شرایط مرتبط با مسئولیت اخلاقی که اغلب توسط سازگارگرایان پیشنهاد می‌کنند (و در بخش‌های پیشین این مقاله توضیح داده شده است): پلام، وایت را می‌کشد زیرا او می‌خواهد و در حالی که این تمایل برای حفظ با شخصیت پلام، مقاومت‌ناپذیر نیست. پلام همچنین تمایل خود به کشتن وایت را از منظر ارادی بالاتر تأیید می‌کند. سرانجام پلام به طور كلی از نظر اخلاقی صلاحیت دارد و روند مشورتی كه منجر به تصمیم وی برای كشتن وایت می‌شود، به درستی پاسخگوی دلایل است.

در مورد 1، پلام «توسط دانشمندان علوم اعصاب خلق شده است که او را مستقیماً با استفاده از فناوری رادیومانند دستکاری می‌کنند« (پربوم 2001: 112). این دانشمندان باعث می‌شوند که استدلال پلام در مسیری خاص (پاسخگو به دلایل) گام بگذارد که در انتها، آلو به این نتیجه می‌رسد که دلایل خودپسندانه به نفع کشتن وایت بیش از دلایل عدم انجام چنین کاری است. پربوم معتقد است که در چنین حالتی، پلام به طور واضحی مسئولیت کشتن وایت را ندارد، زیرا رفتار او با اقدامات دانشمندان علوم اعصاب مشخص شده است. در موارد 2 و 3، پلام تصمیم می‌گیرد که همان روند استدلال را در مورد 1 انجام دهد، اما در مورد 2، پلام صرفاً برای این کار توسط دانشمندان علوم مغز و اعصاب برنامه‌ریزی شده است (و نه اینکه توسط آنها ایجاد کرده باشد)، و در مورد 3 استدلال پلام نتیجه تأثیرات فرهنگی-اجتماعی است که شخصیت وی را تعیین می‌کند. در مورد 4، پلام صرفاً یک انسان عادی در یک جهان علی قطعی است و او تصمیم می‌گیرد وایت را به همان روال موارد قبلی بکشد.

پربوم ادعا می‌کند که هیچ اختلاف مرتبطی بین موارد 1، 2 و 3 وجود ندارد تا قضاوت‌های ما دربارۀ مسئولیت پلام باید در این سه مورد متفاوت باشد. به‌علاوه به نظر می‌رسد دلیل این‌كه پلام در این موارد مسئولیتی ندارد، این است كه در هر مورد، رفتار وی به طور علی توسط نیروهای خارج از كنترل وی تعیین می‌شود (پربوم 2001: 116). اما سپس باید نتیجه بگیریم که پلام در مورد 4 مسئولیتی ندارد (از آن‌جا که جبر علی ویژگی تعیین‌کنندۀ آن مورد است). و از آن‌جا که در مورد 4، پلام فقط یک انسان عادی در یک جهان علی جبرگرایانه است، نتیجه‌ای که در مورد او گرفتیم، باید به همه افراد عادی دیگر در جهان علی جبرگرایانه تسری یابد. (برای یک بحث مهم و مهم مربوط به دستکاری، به بحث «استدلال تخم بارور» مل در مل، 1995، 2006b و 2008 مراجعه کنید.)

استدلال پربوم به تعدادی از اعتراضات دامن زده است. به عنوان مثال، می‌توان ادعا کرد که در مورد 1، دستکاری که پلام در معرض آن است، به دلایلی مسئولیت او را سلب می‌کند، علاوه بر این واقعیت که این دستکاری باعث تعیین رفتار او می‌شود که این امر تعمیم مورد 1 به موارد بعدی را متوقف می‌کند (فیشر 2004؛ مله، 2005؛ دمتریو، 2010؛ برای پاسخ به این استدلال به ماتسون، 2016 مراجعه کنید؛ پربوم در ارائه استدلال خود در سال 2014 این نگرانی را برطرف کرده است؛ همچنین شابو، 2010 را ببینید). متناوباً، ممکن است بنا به دلایل سازگارگرایانه ادعا شود که پلام در مورد 4 مسئول است و این نتیجه‌گیری ممکن است به موارد قبلی گسترش یابد، زیرا پلام همان شرایط سازگار با مسئولیت را در این موارد برآورده می‌کند (مک‌کنا 2008).

این استدلال چهار موردی نشان می‌دهد که اگر جبرگرایی درست باشد، پس ما نمی‌توانیم منشأ اقدامات خودمان به روشی که برای مسئولیت اخلاقی لازم است، باشم. بنابراین این امر بحثی برای ناسازگارگرایی است بیش از آن‌که شک‌گرایی نسبت به مسئولیت اخلاقی باشد. اما در ترکیب با استدلال پربوم مبنی بر این‌که ما فاقد نوعی اختیار موردنیاز برای مسئولیت هستیم، حتی اگر جبرگرایی نادرست باشد (2001: 38-88؛ 2014: 30-70)، استدلال چهارموردی همانند بخش مهمی از دیدگاه مشکوکانه دقیق و تأثیرگذار پدیدار شده است. برای سایر بررسی‌های تردیدآمیز به کاروسو (2016)، اسمیلانسکی (2000)، والر (2011) مراجعه کنید؛ همچنین مقالۀ در مورد بدبینی دربارۀ مسئولیت اخلاقی را مشاهده کنید.

3.3.4 شرایط معرفتی در مورد مسئولیت

اخیراً علاقه به شرط معرفتی یا معرفتی ناشی از مسئولیت (در مقابل شرایط آزادی یا کنترل که در مرکز بحث اختیار است) افزایش یافته است. در این زمینه، بحث معرفتی زیر در مورد بدبینی در مورد مسئولیت‌پذیری ایجاد شده است. (از جنبه‌های ساختاری خاص، این استدلال شبیه استدلال بدبینانۀ گالن استراوسون در بند 3.3.2 است.)

برخی اوقات عوامل در غفلت از پیامدهای بد احتمالی اعمال‌ خود عمل می‌کنند و گاهی غفلت، آنها را از سرزنش چنین عملی معاف می‌کند. اما در موارد دیگر، غفلت یک عامل نمی‌تواند موجب معافیت وی شود. چگونه می‌توان مواردی را که غفلت موجب معافیت می‌شود را از سایر امور تشخیص داد؟ یک پیشنهاد این است که غفلت نتواند موجب معافیت شود، وقتی خود غلفت چیزی است که در آن ممکن است عامل سرزنش شود. یک پیشنهاد در مورد این‌که چرا غفلت قابل سرزنش است، این است که این امر ناشی از یک عمل سرزنش‌گرانه غافلانه است که در آن یک عامل به نحو مجرمانه موقعیت معرفتی خود را مخدوش می‌کند یا قادر به بهبود آن نیست (اچ.اسمیت، 1983). در چنین حالتی، به نظر می‌رسد غفلت عامل تقصیر خود او است، بنابراین برای عذرخواهی نماینده نمی‌توان از آن درخواست تجدیدنظر نمود.

اما چه موقع یک عمل غافلانه شایستۀ سرزنش است؟ فیلسوف مختلفی اظهار کرده‌اند که ما فقط در برابر اعمال غافلانه مقصر هستیم، زیرا می‌دانیم که این کار را انجام می‌دهیم و می‌دانیم که نباید چنین کنیم (لوی، 2011؛ روزن، 2004؛ م.زیمرمن، 1997). سرانجام پیشنهاد این است که غفلت برای یکی از امور قابل سرزنش است و این امر منجر به یک عمل ناشایسته و ناخواسته می‌شود و منشأ آن شناخت رفتارهای نادرست است. بنابراین اگر کسی ناخواسته کار اشتباهی انجام دهد، تنها در صورتی که بتوانیم فقدان دانش («ناخواسته بودن») او را با اشاره به چیز دیگری که آگاهانه مرتکب اشتباه شده است، مورد سرزنش قرار دهیم، مقصر خواهد بود.

به مثالی از گیدئون روزن (2004) توجه کنید که در آن، یک جراح به بیمار خود دستور تزریق گروه خونی غلط را می دهد و تصور کنید که جراح از این‌که این اشتباه را انجام داده بی‌اطلاع بوده است. به گفته روزن، اگر جراح در هنگام درخواست تزریق خون نسبت به گروه خون بیمار سرزنش شود و فقط در صورت عدم آگاهی وی از بعضی موارد که در آن جراح آگاهانه نتوانست کاری را انجام دهد که باید برای جلوگیری از غفلت بعدا انجام می‌داد، در صورت آسیب رساندن به بیمار خود مقصر خواهد بود. به عنوان مثال، کافی نیست که بی‌اطلاعی جراح با عدم بررسی مجدد سوابق پزشکی بیمار توضیح داده شود. به منظور مقصر دانستن، این قصور باید از طرف جراح باشد و این مستلزم آن است که جراح بداند که این قصور اشتباه است. و اگر جراح آگاه نباشد که مرتکب یک اشتباه نادرست شده است (هنگامی که موفق به بررسی مجدد سوابق پزشکی بیمار خود نشد)، پس این عدم دانش از نظر جراح باید توسط برخی از اقدامات مقصر قبلی مثل دانستن یا قصور توضیح داده شود. در پایان از نظر روزن، تنها منبع اصلی مسئولیت اصلی [برای یک اقدام ناخواسته بعدی] یک عمل مرتجعانه ... یک گناه دانسته است (2004: 307؛ تأکید در متن اصلی)

به همین ترتیب، مایکل زیمرمن استدلال می‌کند که همه قصورات را می‌توان جنبۀ مقصر دانست که شامل فقدان غفلت است، یعنی این باور از طرف عاملی وجود دارد که او کار اخلاقی اشتباهی انجام داده است. (1997: 418)

استدلال فوق می‌تواند نه تنها در مواردی که فرد از عواقب عمل خود بی‌اطلاع است، بلکه در مواردی که فرد از وضعیت اخلاقی رفتار خود نیز بی‌اطلاع باشد، اعمال شود. به عنوان مثال، ممکن است یک برده‌دار تصور کند که برده‌داری مجاز است و بنابراین، با توجه به آن‌چه در اینجا بررسی می‌شد، فقط در صورت ناآگاهی از وضعیت اخلاقی برده‌داری مقصر خواهد بود که به عنوان مثال نیاز به این دارد که شواهد در مورد وضعیت اخلاقی آن را نادیده گرفت، در حالی که می‌دانست این کاری است که او نباید انجام دهد (روزن 2003 و 2004).

این تأملات می‌تواند باعث ایجاد شک و تردید در مورد مسئولیت اخلاقی (و به ویژه دربارۀ شایستگی سرزنش) شود. نخست، ممکن است نوعی شک و تردید معرفتی را تأیید کنیم، به این دلیل که به ندرت می‌توان درک کرد که آیا یک فرد خاطی مرتکب خطایی در یک نقطه مناسب از علل یک اقدام معین شده است، یعنی یک فرد خطاکار بوده است (راسن، 2004) . متناوباً یا علاوه بر این، می‌توان نوع اساسی‌تری از بدبینی را تأیید کرد، به این دلیل که بسیاری از متخلفان عادی شناختی از تخلفی را که ظاهراً برای مسئولیت لازم است، نشان نمی‌دهند. به عبارت دیگر، شاید بسیاری از افراد خاطی نمی‌دانند که خطاکار هستند و عدم آگاهی آنها از این امتیاز تقصیر آنها نیست، زیرا این امر ناشی از نمونه پیشین دانستن خطا نیست. در این حالت، بسیاری از خاطیان عادی ممکن است از نظر اخلاقی مسئول رفتار خود نباشند. (برای پیشنهادات تردیدآمیز در این زمینه به ام.زیمرمن، 1997 و لوی، 2011 مراجعه کنید.)

ابعاد معرفتی مسئولیت‌پذیری بیش از آن‌چه در بحث شکاکانه فوق وجود دارد، وجود دارد، اما این بحث بسیاری از موارد مهم در این حوزه را به نمایش می‌گذارد. یک موضوع، به طور برجسته‌ای به یک راهبرد ردیابی متکی است. به عنوان مثال، از این راهبرد در بررسی‌هایی استفاده می‌شود که ویژگی شخصی در زمان عمل، شرایط کنترل یا دانش مربوط به مسئولیت را برآورده نمی‌کند، اما با این وجود از نظر اخلاقی مسئول رفتار خود است. در چنین حالتی، مسئولیت عامل ممکن است بر این واقعیت استوار باشد که عدم تحقق برخی از شرایط مسئولیت توسط وی در اقدامات پیشینی که عامل انجام داده است، در صورت تحقق این شرایط قابل پیگیری است. به عنوان مثال، ممکن است فردی آن‌قدر مست باشد که از کنترل یا آگاهی از رفتار خود بی‌بهره باشد و با این وجود، هنوز هم می‌تواند مناسب باشد که او را مسئول رفتار مسموم خود قرار دهیم تا جایی که آزادانه اقدام به مستی خود کرد. راهبرد ردیابی در بسیاری از مسئولیت‌ها نقش مهمی ایفا می‌کند (به عنوان مثال به فیشر و راویزا، 1998: 49-51 مراجعه کنید)، اما همچنین مورد انتقادات مهمی قرار گرفته است (به وارگاس، 2005 بنگرید؛ برای پاسخ به فیشر و توگنازینی، 2009 مراجعه کنید؛ برای اطلاعات بیشتر در مورد ردیابی به خوری، 2012؛ کینگ، 2014؛ شابو،  2015 و تیمپه، 2011 مراجعه کنید).

با راهبردهای مختلف برای رد استدلال شك‌آور فوق، موضع‌گیری‌هایی را می‌توان در ارتباط دانش با مسئولیت‌پذیری اتخاذ كرد. این راهکارها معمولاً رد این ادعا است که دانستن خطا برای مقصر دانستن اساسی است. به عنوان مثال، ممکن است ادعا شود که انجام کارها اغلب از نظر اخلاقی بی‌احتیاطی است، زیرا شخص کاملاً مطمئن نیست که اشتباه می‌کند یا خیر و این بی‌پروایی برای سرزنش‌پذیری کافی است (به گوئررو، 2007 مراجعه کنید؛ همچنین به نلکین و ریکلس، 2017b و روبیچاد، 2014 مراجعه کنید). راهبرد دیگری این استدلال را مطرح می‌کند که شایستگی سرزنش می‌تواند در موارد خلاف اخلاقی باشد، اگر منطقی باشد که انتظار داشته باشیم فرد خاطی از جهل اخلاقی خود جلوگیری کرده باشد، به ویژه اگر نادانی او ناشی از رذایل معرفتی و اخلاقی خودش باشد (فیتزپاتریک، 2008 و 2017). به همین ترتیب، می‌توان ادعا کرد که کسی که از اشتباه خود آگاهی نداشته باشد، در صورت داشتن ظرفیت‌های مربوطه برای جلوگیری از عدم آگاهی، سرزنش می‌شود. این رویکرد ممکن است به ویژه در مواردی که عدم آگاهی اخلاقی یک عامل از عدم یادآوری وظایف اخلاقی وی ناشی می‌شود، امیدوار کننده باشد (کلارک، 2014؛ 2017 و شر، 2006b، 2009؛ همچنین به رودی-هیلر، 2017 مراجعه کنید). سرانجام ممکن است صرفاً ادعا شود که خطاکاران نادان از نظر اخلاقی می‌توانند از طریق رفتار خود، نگرش‌های مخالف یا ویژگی‌های موضوعی که برای سرزنش‌پذیری کافی است را ابراز کنند (آرپالی، 2003؛ بجورنسون، 2017؛ هارمن، 2011؛ ماسون، 2015؛ تالبرت، 2013). این رویکرد می‌تواند در مواردی که یک فرد خاطی از نتایج مادی رفتار خود آگاه باشد، امیدوار کننده باشد، اما از این واقعیت که در آوردن این نتایج مرتکب اشتباه شده است، غافل است.

برای اطلاعات بیشتر، به مقالۀ شرایط معرفتی جهت مسئولیت اخلاقی مراجعه کنید.